نوشته شده توسط : reza

قسمت سوم
******************************
باورم نمي شد بھراد این حرفھا رو زده باشھ با بغض و فریاد گفتم : تو
دروغ مي گي اصلا تو از من از بچھ گي ھم خوشت نمي اومد و بھ من
حسادت میكردي . اون بھ من قول داده ھیچوقت نمیتونھ این حرفارو
زده باشھ
پدرم مثل اسپند روي آتیش از سر جاش پرید و یك سیلي محكم بھ
صورتم زد طوري كھ چند قدم بھ عقب كشیده شدم و گفت : خفھ شو
دختره چشم سفید دیگھ نمي خوام ببینمت تو باعث ننگ ما ھستي دیگھ
دختري بھ اسم مارال ندارم تو نمي توني بفھمي چقدر براي یك پدر
سختھ وقتي بشینھ و این حرفارو از یك پسر نانجیب بشنوه كاش زمین

دھن باز میكرد و من و میبرد ھمراه خودش كاش امشب بخوابم و فردا
بیدار نشم
من و با شدت ھل داد توي اتاق و در رو بھ روم قفل كرد.
مادر م از اون طرف شیون میزد ولي كاري از دستش بر نمي اومد پدر
این دفعھ بھ طرف مادر رفت و با پرخاش بسیار شروع كرد بھ مادرم بد
وبیراه گفتن.
تا اون زمان ھیچوقت ندیده بودم پدر و مادرم صداشونو روي ھم بلند
كنند و با بي احترامي با ھم صحبت كنن ولي من باعث شده بودم این
حریم شكستھ بشھ.
دنیا برام بھ آخر رسیده بود وقتي یاد حرفھاي بھراد مي افتادم بھ یاد
قول وقرارھاش و بھ یاد نھایت نامردي كھ در حق من كرده بود دوست
داشتم آتیشش بزنم . ولي در اون شرایط چیكار میتونستم بكنم ؟ تازه
اگر مادر و پدر میفھمیدن كھ دختر عزیز دردونشون چھ بھ روز خودش
اورده دیگھ منو زنده نمي زاشتن.
ولي با خودم فكر میكردم مگھ كشكھ من و اون با ھم محرم بودیم اون
حكم شوھر منو داشتھ نمیتونھ زیر ھمھ چیز بزنھ.
دوست داشتم اون شب ، شب آخر زندگیم باشھ و اي كاش پدرم یا علي
زیر شلاق اون روز منو میكشتن اونوقت الان اوضاع و احوالم
اینطوري نبود و مجبور نبودم دوریشونو تحمل كنم و بھ ھر خفتي تن
بدم.
چند روز در اتاق حبس بودم مادرم برام غذا مي اورد ولي حتي یك كلام
ھم با من حرف نمي زد من ھم بھ یك نقطھ خیره شده بودم و لب بھ غذا
نمیزدم مادرم ھم ظرف غذا را دست نخورده میبرد بدون اینكھ اصراري
داشتھ باشھ بھ غذا خوردنم . انگار توي اون عالم نبودم ھر شب
كابوس میدیدم و بھ فكر یك راه حل بودم ولي تمام راه حلھا بھ بن بست
ختم میشد.
از فرط بي غذایي ضعیف شده بودم و یك روز بھ خودم آمدم دیدم كھ در
بیمارستانم و سرم بھ دستم وصل ھست ٣ روز بیمارستان بودم ولي در
این مدت نھ پدر ونھ علي بھ دیدنم نیامدن و فقط مادر سنگ صبورم
شده بود و از شب تا صبح پاي جا نماز اشك مي ریخت و دعاي توسل
مي خوند.
ھنوز چند روز از برگشتنم بھ خانھ نگذشتھ بود كھ یك روز قفل سكوت
پدر شكست یك چادر سفید بھ من داد و گفت : اینو سرت كن و یك كم بھ

خودت برس امشب مھمان داریم.
مھمان اون ھم با این اوضاع و احوال .......... فكر كردم شاید یكي از
اقوام براي عیادتم مي آیند
نزدیك غروب مھمانھا آمدند با دستھ گل و شیریني ولي نھ .........اي
واي ........اون فرھاد بود خواستگار سابقم كھ چندین بار تا بحال بھ
خواستگاریم آمده بود و جو.ب رد شنیده بود
مادر وارد اتاقم شد و گفت : این دفعھ دیگھ حق نداري بیخودي بھانھ
بیاوري . تا این بي آبرویي بھ گوش ھمھ نرسیده باید زودتر ازدواج
كني
حالا چطور میتونستم بھ خانوادم بفھمونم كھ من جز با بھراد نمیتونم با
كسي ازدواج كنم یعني مجبور بودم ؟
و اگر مي فھمیدند من چطور میتوانستم توي روي خانوادم نگاه كنم
چادر سفیدمو سرم كردم و سیني چاي بدست وارد پذیرایي شدم
تحسین ھمگان بلند شد ........ واي چھ عروس خوشگلي .......واي
چھ عروس خوش قدوبالایي ماشاالله .خدا حفظش كنھ براتون . نجابت
از چھرش میباره
مادر میگفت :شما لطف دارید كنیز شماست
فرھاد پسر یكي از دوستان پدر بود پسري نجیب كھ نجابت خودش و
خانوادھش شھره شھر بود دانشجوي مكانیك بود از نظر خانوادگي
بسیار مومن بودن كم حرف بود و در تمام مدت خواستگاري گلھاي
قالي رو نگاه میكرد
من كھ ھمیشھ آرزوي یك ھمسر خوشتیپ و سروزبون دارو داشتم
ھیچوقت نتونستھ بودم بھ فرھاد بھ عنوان یك ھمسر نگاه كنم براي
ھمین ھر دفعھ جواب منفي داده بودم و پدرو مادرم ھم بخاطر اینكھ فكر
میكردند من دختر بسیار فھمیده اي ھستم اختیار تصمیم گیري را بھ
خودم داده بودند ولي حالا با این شرایط نمیتونستم روي حرفشون حرف
بزنم.
در ھمون جلسھ خواستگاري قرار ومدار بلھ برون و عقدكنان را
گذاشتند و من مات و مبھوت از اینكھ چھ داره بر سرم میاد بودم.
پدرم میگفت :تو باعث ننگ ما ھستي دیگھ نمي خوام توي این خونھ
باشي و چشمم بھ چشمات بیفتھ
علي در تمام این مدت كلامي با من صحبت نمي كرد و مادرم با نگراني
و درسكوت و خلوت خودش سر نماز برام دعا میكرد و اشك مي ریخت
.
چطور مي تونستم از فكر بھراد بیرون بیام در حالیكھ اینقدر ادعاي
عاشقي میكرد و از پشت بھ من خنجر زده بود فكر انتقام تمام ذھنم و
بھ خودش مشغول كرده بود
چطور مي تونستم با فرھاد كنار بیام و باھاش زندگي جدیدي را شروع
كنم ؟و از طرفي اگر مي فھمید اون دختر نجیبي كھ از من در ذھنش
خودش ساختھ من نیستم ، چطور مي تونستم توي چشمام نگاه كنم .
اگر خانوادم میفھمیدند كھ من از اعتماد اونھا سوء استفاده كردم و
گذاشتم یك نامرد چھ بلایي بر سرم بیاره اونوقت یك لحظھ ھم من رو
زنده نمیذاشتن.
تمام وجودم از عذاب وجدان پر شده بود بعد از چند ھفتھ كھ خیال پدر
و مادرم راحت شد و دعواھا فروكش كرد اجازه پیدا كردم كھ چند
ساعت بھ خانھ دوستم برم تا یكمي روحیھ ام عوض بشھ.
در راه خودمو بھ یك تلفن عمومي رسوندم و با موبایل بھراد تماس
گرفتم
مارال: الو سلام بھراد . منم مارال حالت خوبھ؟
بھراد : مارال......... بجا نمیارم
مارال : بھراد تو رو خدا جواب منو بده و من ھمھ امیدم بھ تواه .
بھراد منو دارن بھ زور شوھر میدن خواھش میكنم بیا خواستگاریم
بھراد : خوب مباركھ ایشالا
مارال : بھراد تو چرا اون دروغھارو بھ پدر و برادرم گفتي ؟
بھراد : من .........من ھیچوقت بھ ھیچكس دروغ نگفتم و مگھ دروغ
گفتم كھ نامھ رو تو بھ من دادي ؟ مگھ دروغ گفتم تو برام مزاحمت
ایجاد میكردي؟
مارال با اشك : آخھ بھراد چرا اینقدر بي انصافي . تو خودت میگفتي ،
خانمي من ، .ما بین ھم صیغھ خوندیم
بھراد :دست از این بچھ بازیھا بردار یكم تو دنیاي امروز زندگي كن ،
از من بھ تو نصیحت راحت زندگي كن ھیچي رو سخت نگیر ... تازه
كدوم دفتر خونھ اي شاھد بوده ؟ كجا ثبت شده ؟ مي تو ني برو ثابت
كن
مارال : بھراد كنیزیتو میكنم ولي خواھش میكنم.........
بھراد : من نھ كنیز مي خوام نھ زالویي مثل تو كھ مي چسبھ و ول كن
نیست

و گوشیشو با كمال بي رحمي روي من قطع كرد.
وقتي بھ خونھ دوستم رسیدم یك دل سیر توي بغلش گریھ كردم و
باھاش دردودل كردم ولي روم نمیشد بھ ھیچكس بگم كھ مشكل اصلي
من چیھ.
جند روز بیشتر بھ مراسم عقد كنانم نمونده بود و من مستاصل بودم كھ
چھ راه فراري داشتم ؟ ھر روز بیشتر بھ بن بست میخوردم و مي
دونستم اگر حقیقت و بگم ھیچكس دیگھ نمي خواد تو صورتم نگاه كنھ
مرتب بھ خودم میگفتم : بچگي كردي مارال حالا ھم باید تاوانشو پس
بدي
فرھاد پسر بدي نبود . اینقدر ساده بود و پاك كھ تا بحال مستقیم توي
چشمانم نگاه نكرده بود و منو مارال خانم صدا میزد.
وقتي فرھادو میدیم از خودم بدم مي آمد كھ چطور میتونم با زندگي
جواني بھ این پاكي بازي كنم ؟
تا اینكھ بالاخره تصمیم نھایي مو گرفتم....
ساعت ٥ صبح از كابوسي وحشتناك بیدار شدم خواب دیدم توي یك
قبري ھستم كھ اطرافش پر از آتشھ و فرھاد بر سر و صورت من سنگ
مي انداخت و پدر و مادرم مي خندیدند كھ خوب شد این دختره مرد و
این ننگ و با خودش بھ گور برد
وقتي از خواب پریدم با عجلھ بھ سمت كمد لباسھام رفتم و چمدتانم رو
از لباسھام پر كردم كمي پول و شناسنامھ و طلاھایي كھ از دوران
كودكي بھ عنوان ھدیھ بھ من داده بودند رو در چمدانم ریختم.
نامھ اي نوشتم و از پدر و مادرم عذر خواھي كردم و نوشتم من براي
شما دختر خوبي نبودم و میدونم از اعتمادتون سوء استفاده كردم ومن
میرم ولي وقتي بر میگردم كھ حتما پدر بھ من افتخار كنھ و باعث
ننگش نباشم.
چمدانم رابرداشتم و در سكوت از خانھ خارج شدم در حالیكھ اشك مي
ریختم از كوچھ و پس كوچھ ھاي شھرمون گذشتم و با تك تك خاطراتم
وداع كردم.
مجبور بودم تا ساعت ٨ منتظر اتوبوس بھ مقصد تھران بمونم ولي
اطمینان داشتم كھ تا اون ساعت ھیچكس متوجھ غیبت من نمي شھ.
عقربھ ھاي ساعت بھ سرعت بھ ساعت ٨ نزدیك شدند و من با كولھ
باري از غم و تنھایي با این اتوبوس داشتم پا بھ دنیاي ناشناختھ اي
میگذاشتم.


داغ کن - کلوب دات کام کسب درآمد با جستجو در گوگل
کسب درآمد با جستجو در گوگل کسب و کار سالم و اصولی در اینترنت

:: موضوعات مرتبط: داســــــــــــــــــــــــــتان , ,
:: بازدید از این مطلب : 532
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : پنج شنبه 21 دی 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: